محمدطاها محمدطاها ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

♥๑بزرگــ ـ مـــرد کوچـ ـ ـکـ ـ ♥๑

فاصله...

سلام بعداز مدتی فاصله دوباره برگشتیم. طاها یکساله و پنج ماهه شد الان دیگه حسابی حرف میزنه همه چی خوبه فقط وزن و قدت اضافه نشده که وقتی بردمت بهداشت و متوجه شدم حسابی ناراحت و نگران شدم و مراقبت بیشتری ازت میکنم چون زیاد زیر نور خورشید نمیری روزی ده دقیقه زیر نور خورشید بازی میکنی منم مواظبتم بینایی سنجی و شنوایی سنجی هم بردمت هردوتاش خوب بود خدارو شکر . نمیدونم چرا با حموم و آب بازی قهری هر دفعه میبرمت کلی گریه میکنی و اذیت میکنی سنگینم هستی بغلت که میکنم دستام دردمیگیره بهونه میگیری و همش گریه میکنی واسه همین دیر دیر میبرمت حموم تا اذیت نشی . بوس میفرستی چشمک میزنی کلی شیرین کاری درمیاری حلاصه حیلی ماه شدی. پ ن : اینکه این...
6 ارديبهشت 1392

کریسمس مبارک

اینم عکس طاها جونم با بابانويل٢٠١٣ اولین کاپشن . شلوارش ز طرف عزیزجون مامان مامانی و کفش هاش از طرف مامان بابایی کادوی شب یلدا گل پسر که از این به بعد خودش راه میره رو با مامان مامانی وقتی که از مدرسه برمیگرده بره پارک و بازی کنه   ...
26 دی 1391

اندراحوالات زندگی

سلام عزیزم اینروزها یه خیلی خیلی سرد همچنان منتظر بارش برف هستیم و بی فایده انگار از برف فقط سرمایش مال ماست . این روزا دور خونه میچرخم و یهویی وایمیستم جیغ میزنم کلی میخندی کیف میکنم باهات که بازی میکنم میفهمی و خوشت میاد چقد این یک سالگیه زندگیت قشنگ بوده راه میری دیگه اصلا دلت نمبخواد چهاردست و پا بری تسبیح باباتو میگیری دستت توخونه راه میری خیلی جیگر میشی دستتاتو باز میکنی سینه و شیکمت و میدی جلو ادم میخواد درسته بخورتت به دلیل مسايل فنی تو این پست عکس ندارم بزارم امشب یه کار خیلی بد کردی قرص سرماخوردگی بزرگسالان رو زمین بود منم که این فیس بوک نمیزاره که اصلا حواسم نبود فک کردم یکیشو خوردی حالا از مامان بگیر تا او...
9 دی 1391

تولد یک سالگی

فرشته نازم کوچولو خوشگلم یک ساله شد و چقدر زود گدشت یکسال زندگیت برای ما طاهای نازنین من جشن تولدت رو با تم ادم برفی و تم 1 ادغام کردیم ویه مهمونی شام و کیک به افتخار اولین ورودت به دنیای زندگی دو نفره ما برگزار کردیم امیدوارم هرسال هرچه با شکوه تر برپا بشه دوست داریم عزیزمون تولدت مبارک با دنیا دنیا عشق و محبت برای تو بهترین پسر روی زمین طاها قبل از اینکه مهمونا بیان حاضر و اماده اینم کیک تولدت اینم کلاه تولدت که خودم درستش کردم اینم تزیینات تولد که مامانی با دوستاش شکوفه و لیلا و سمانه درست کردجاداره ازهمشون همین جا تشکرکنم مخصوصا ازشکوفه جون... ریسه عکس ریسه اولین لباس هایی که دایی مجید سوغات ...
1 دی 1391

اولین روز فروردین 91

اینجا اولین روز عید سال 1391 بود که بعد از سال تحوبل رفتیم خوته اقا جون و عزیزجون از سفره هفت سینی که خودم پیده بودم با زمینه بنفش عکس نگرفتم ولی خیلی قشنگ شده بود بعد از سال تحویل تو بابا با قران رفتین از خونه بیرون و بعد دوباره اومدین تو که اولین نفرهایی باشین که بعد سال تحویل میایین تو خونه واسه خوش یومنی... اینم تیپ عیدته   ...
17 آذر 1391

اولین سرماخوردگی

سلام طاهای من عمر من جون من زندگی من   مریض شدی چند روز سرماخوردی خیلی ناراحت و عصبی شدی همش مامانی و اذیت میکنی همش بغل میخوای با اون صدای قشنگت میگی مامان من دیوونت میشم.... قربونت برم من بردیمت دکتر با بابایی اینم داروهاته داروهم نمیخوری دونفری دست و پات و میگیریم با بدبختی بهت دارو میدیم خیلی نگرانتیم اخه دندونم داری درمیاری اسهالم شدی هر بار بازت میکنم پی پی کردی، فدات بشم من لاغرم شدی البته از نظرمن بیتابی ،غذا هم خوب نمیخوری همش از دهنت درمیاری ... تروخدا واسش دعا کنین زود خوب بشه اینا اون اذیتایی بود که میگفتم ..البته بخشیش اول سرگیتار مامان و داری واسه خودت اهنگ میزنی بعدم...
14 آذر 1391

آتلیه مامان الی

سلام عسلی پسری من اقا طاها دیگه تقریبا ده قدمی رو برمیداری به کلمه هایی که میگی این چیه: ای دیه رو هم باید اضافه کنم ... فداش بشه مامانی امشب میخواد بره خونه مادرجونش  . این شال و کلاه ها رو هم دوست مامانی شکوفه جون واست بافته دستشم خیلی خیلی دردنکنه این عکس هارو هم اتلیه مامانی گرفته ... ...
9 آذر 1391

اندراحوالات حموم رفتن اقا به روایت تصویر

فندق مامانی رو بردیم حموم اخه عاشق حموم کردن تا میبینه در حموم بازه میره زیر شیر اب میشینه بیرونم نمیاد الهی که من قربون پسمله تمیزم برم .تو حموم اصلا اذیت نمیکنه همش دودستی میزنه رو اب و از خودش صدا در میاره بابا هم حسابی داره میشورتش . قدمهای کوچولوتم از دوتا به چهارتا افزایش یافت. تو هنوز که هنوزه داری دنیای اطرافت و کشف میکنی انگشتت تو میکنی تو چشم مامان و دهن بابا از گازات بگم که کبود میکنه در حد تیم ملی انگشتت تو چشم خودت میکنی و یهو میپری از سرو کول ادم هم که بالا میری. دایره المعارف طاهایی مامان :  م  م ما  ما  ن عزیزجون: ادید دون جیز: جیس هیس: س بیرون رفتن: دد ...
7 آذر 1391

خاطره تلخ

سلام پسر نازمون یه اتفاق خیلی خیلی بد برات افتاد من تو رو بابا تو خونه تنها گذاشتم بابا هم حواسش بهت نبود و تورو چند لحظه ای به حال خودت گذاشته بود  تو هم خورده بودی زمین و طرف راست صورتت کاملا کبود شده بود و داخل سفیدی چشمت هم یه خون مردگی بزرگ بود نمی دونی که ما اون شب تا صبح چقدر حالمون بد بودو وقتی تو صورتت نگاه می کردم تا صبح اشک از چشمام سرازیر می شد واقعا خاطره تلخی بود ولی من و بابا تصمیم گرفتیم تا این خاطره تلخ رو تو وبلاگت بزاریم و ثبتش کنیم تا همیشه مراقبت باشیم تا دیگه هیچوقت و هیچوقت و هیچوقت از اینجور اتفاق های بد برای تو نازنینمون نیفته ...
6 آذر 1391