محمدطاها محمدطاها ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

♥๑بزرگــ ـ مـــرد کوچـ ـ ـکـ ـ ♥๑

ما اومدیم

سلام سلام سلام نمیدونم چرا تو این مدت من اصلا نیومدم به کوچولویه مامان وبلاگش سری بزنم البته الان دیگه خیلی بزرگ شدی تولد چهارسالگیتم گرفتیم الان تو پنج سالی میبینی مامانی چی چی من چقد زود عمر ما میگذره مامان شمع تولد 27 سالگیش و فوت دایی نینی دار شد یه پسر ناز به اسم سامان چاره جو ما هم که یه مسافر کوچولو سه ماهه دیگه تو راه داریم که ارزومنه دختر بشه و یه ابجیه ناز به اسمه طنین یا رها واسه تو ... نمیدونم چرا عکسهای قبلی که تو وبلاگت گذاشتم هیچکدوم باز نمیشه فک میکنم  تو این یه سال اون سایتی که عکسهات و اپلود میکردم بسته شدم چون اون موقع ها که نشون میداد. تو این روزا تو برای اولین بار رفتی مهدکودک تو چهارسالگی بهت خوش میگذشت حا...
12 مرداد 1394

ما اومدیم

سلام تنها بهونه قشنگ من برای نوشتن اینجا عشق من زندگی من آخ که نمیدونی چقد دوست دارم و میمیرم برات ببخش منو که تو این گیر و دار زندگی نمیرسم بیام و وبلاگت و آپدیت کنم مامانی نازم جوجه ماشینی طلایی من بالاخره بعد از دوسه سال پس انداز کرن حسابی تونستیم یه خونه کوچولویه نقلی بالای شهر خودمون بخریم و تمام اسباب و اثاثیه مون رو هم عوض کنیم خدا خیلی خوب و مهربون که آرزوهای ما رو یکی یکی به وقتش به آسونی برآورده میکنه مامانی من زندگی کم کم داره رویه خوشش و به ما نشون میده چون بالاخره بعد از سالها انتظار کشیدن عروسی دایی هم هرچند ولی برگزار شد و خدارو شکر تمامی مشکلات یکی پس از دیگری حل شدتو هم خیلی بزرگ شدی بعد از تلاش های بی وقفه من برای یادگیر...
7 ارديبهشت 1393

خرابکاری های جدید

سلام مامانی ناز من نمیدونم الان بزرگ شدی داری  این نوشته ها رو میخونی یا نه ولی از خرابکاری هات برات بگم که چقدم زیاد شده خوشگل من برنامه آخر هفته دریا رفتن و با بچه ها رو میخوام کنسلش کنم به کوچولو میترسم یکم سرماخوردی گفتم شاید برم اونجا بدتر بشی ... این روزها باید منو ببخشی چون بدجوری دنبال خرید خونه از این بنگاه به اون بنگاه با بابایی میچرخم و میزارمت پیش عزیز جون چون عروسی دایی هم نزدیکه و باید ما هم کم کم از طبقه پایین خونه مامان بزرگه بریم انقد که عادت کردیم اصلا دلم نمیخواد از اینجا دل بکنم یعنی دیگه تو این چند ساله خیلی بهمون خوش گذشته وو خوب بریم سره شیطونی هات یه هفته ای بود که دنبال کنترل رسیور میگشتیم و پیدا نمیکردیم ال...
23 بهمن 1392

زمستان است

سلام پسر قشنگم بزرگ شدی قد کشیدی دو سالت شد خیلی اتفاق ها افتاد خوب بد اول از خوبه برات شروع میکنم عمو کوچیکه مصطفی داماد شد کلی جشن گرفتیم خوشحال شدیم اما چند ماه بعد شوهرخاله ات که بهش میگفتی عمو از دنیا رفت خیلی عذاب کشیدیم هم من هم تو بعد حال مامان بد شد آنفولانزای خیلی شدید همه بدنش عفونت کرد چند روز بعد مامان بزرگ یعنی مامان مامان دچار تنگی نفس و راهی بیمارستان شد که خدارو شکر به خیر گذشت خودت هم مدام هر ماه سرما میخوردی دکترت رو عوض کردم یه بار گفتن سرمازدگیه بعد گفتن آلرژیه آخرسرم گفتن آسمه که بازم خدا رو شکر هیچکدوم از اینها نبود و حالت خیلی هم خوبه و هیچ مشکلی نداری خلاصه مشکلات تموم شد و زندگی اون روی خوبش و بهمون نشون داد ...
16 بهمن 1392

پاییزه پاییزه...

سوزه سرمای پاییز و حس میکنم عطسه های بیخودی که ادم و کلافه می کنه . . . نمیدونم چرا تو بیبی پارک انقد عصبی و بی قرار شده بودی و همش بچه ها رو گاز میگرفتی البته خب دفعه اول یکی از نی نی ها که ازت بزرگتر بود لپ تو چنان گازی گرفته بود که جاش تا یه هفته سیاه و کبود شده بود ولی به خاطر همین دلیل و دلایل پنهان دیگه باعث شدی که منم دیگه نتونم به کارم اونجا ادامه بدم و هردومون در حال حاضر و برای مدت بسیار کمی خونه نشین شدیم و دنبال سرگرمی های دیگه . کلاس های ورزشی موهاتو کوتاه کردیم خیلی بامزه شدی . ...
15 مهر 1392

taha bala shode

سلام عزیز دلم خوشگل من از شیر گرفتمت دیگه شیر نمیخوری عاشق شیر کاکایو شدی همش میگی ابابایو به دمپایی هم میگی پاپانی به بستنی دبدنی خیلی شیرین و مظلوم حرف میزنی امروز از نمایشگاه پاییزه اولین شلوار جین تو برات خریدم تا الان همش دوبنده لی و شلوارک لی میپوشیدی خیلی بهت میاد شبیه پسرای بزرگ میشی یکم بیقرار شدی قد بلند و لاغرم شدی سر فرصت عکساتم میزارم   ...
24 شهريور 1392