محمدطاها محمدطاها ، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

♥๑بزرگــ ـ مـــرد کوچـ ـ ـکـ ـ ♥๑

اولین سرماخوردگی

سلام طاهای من عمر من جون من زندگی من   مریض شدی چند روز سرماخوردی خیلی ناراحت و عصبی شدی همش مامانی و اذیت میکنی همش بغل میخوای با اون صدای قشنگت میگی مامان من دیوونت میشم.... قربونت برم من بردیمت دکتر با بابایی اینم داروهاته داروهم نمیخوری دونفری دست و پات و میگیریم با بدبختی بهت دارو میدیم خیلی نگرانتیم اخه دندونم داری درمیاری اسهالم شدی هر بار بازت میکنم پی پی کردی، فدات بشم من لاغرم شدی البته از نظرمن بیتابی ،غذا هم خوب نمیخوری همش از دهنت درمیاری ... تروخدا واسش دعا کنین زود خوب بشه اینا اون اذیتایی بود که میگفتم ..البته بخشیش اول سرگیتار مامان و داری واسه خودت اهنگ میزنی بعدم...
14 آذر 1391

آتلیه مامان الی

سلام عسلی پسری من اقا طاها دیگه تقریبا ده قدمی رو برمیداری به کلمه هایی که میگی این چیه: ای دیه رو هم باید اضافه کنم ... فداش بشه مامانی امشب میخواد بره خونه مادرجونش  . این شال و کلاه ها رو هم دوست مامانی شکوفه جون واست بافته دستشم خیلی خیلی دردنکنه این عکس هارو هم اتلیه مامانی گرفته ... ...
9 آذر 1391

اندراحوالات حموم رفتن اقا به روایت تصویر

فندق مامانی رو بردیم حموم اخه عاشق حموم کردن تا میبینه در حموم بازه میره زیر شیر اب میشینه بیرونم نمیاد الهی که من قربون پسمله تمیزم برم .تو حموم اصلا اذیت نمیکنه همش دودستی میزنه رو اب و از خودش صدا در میاره بابا هم حسابی داره میشورتش . قدمهای کوچولوتم از دوتا به چهارتا افزایش یافت. تو هنوز که هنوزه داری دنیای اطرافت و کشف میکنی انگشتت تو میکنی تو چشم مامان و دهن بابا از گازات بگم که کبود میکنه در حد تیم ملی انگشتت تو چشم خودت میکنی و یهو میپری از سرو کول ادم هم که بالا میری. دایره المعارف طاهایی مامان :  م  م ما  ما  ن عزیزجون: ادید دون جیز: جیس هیس: س بیرون رفتن: دد ...
7 آذر 1391

خاطره تلخ

سلام پسر نازمون یه اتفاق خیلی خیلی بد برات افتاد من تو رو بابا تو خونه تنها گذاشتم بابا هم حواسش بهت نبود و تورو چند لحظه ای به حال خودت گذاشته بود  تو هم خورده بودی زمین و طرف راست صورتت کاملا کبود شده بود و داخل سفیدی چشمت هم یه خون مردگی بزرگ بود نمی دونی که ما اون شب تا صبح چقدر حالمون بد بودو وقتی تو صورتت نگاه می کردم تا صبح اشک از چشمام سرازیر می شد واقعا خاطره تلخی بود ولی من و بابا تصمیم گرفتیم تا این خاطره تلخ رو تو وبلاگت بزاریم و ثبتش کنیم تا همیشه مراقبت باشیم تا دیگه هیچوقت و هیچوقت و هیچوقت از اینجور اتفاق های بد برای تو نازنینمون نیفته ...
6 آذر 1391

*ستاره کوچولویه ما*

سلام پسر ناز و خوشگل و ماه من هرچی که بزرگتر میشی وزنت هم بیشتر میشه منم که بلندت میکنم مچ دست راستم خیلی درد میگیره. بزرگ که میشی همه میگن داری شبیه داییت میشی واقعا راسته که حلال زاده به داییش میره. بین دوتا مبل واسه خودت مخفیگاه درست کردی موبایل و کلیپس مامان و با کنترلا میبری اونجا قاییم میکنی و هرچندساعت یه بار میری بهشون سر میزنی که سرجاش باشن الهی من قربونت برم نازگلکم 30 اذر هم شب یلداست هم تولد عشق ماست تولد یک سالگی منم از هفته پیش که همش تو اینترنت دنبال تم تولد واست میگردم اول تم زنبوری رو انتخاب کردم اخه بابای بابایی هم زنبورداره ولی بابا گفت خوب نیست چون زرذ رنگ تنفره و سیاه هم که واسه عزاداری هاست واسه ه...
5 آذر 1391

طلا طلا

سلام پسر قشنگم این چند وقت که برات ننوشتم نمیدونم چرا وبلاگت هرکاری میکردم صفحه ارسال مطلب باز نمیشد همینجوری لطفا صبرکنید میموند خلاصه دلم پرمیزد زودتر بیام برات بنویسم. عزیزکم دیشب با عزیزجون تمرین کردیم تو یه قدم با اون پاهای کوچولوت برداشتی و دل ما رو بردی  نمی دونی چقد شلوغ شدی وقتی رو تابت گذاشتمت دستت و گرفتی به در و پرت شدی این طرف اون طرف و لای طناب تاب گیر کردی از رو صندلی کامپیوترم خودت پرت کردی پایین حالا تا 3 نشه بازی نشه شد، شبم پیشونیت و کوبیدی به تیزی میز کامپیوتر خدا فقط نگهت داشت.این عکسات رو هم خودم درست کردم برات جیگلم امشب یازده ماهت هم تموم میشه میری تو دوازده ماه و یه...
5 آذر 1391